Hossein Panahi
A.l.e.A.h.m.a.d
گنجشک،
کشیک، کشک. پس آغاز می کنیم «سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود، با این همه
تو گویی اگر نمی بود، جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود.» پیش از آن «این
سرگذشت کودکی است که به سرانگشت پا، هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسید.»
این سرگذشت مردی است که می خواست به کودکی اش برگردد، کفش برگشت برایش
کوچک بود، چشمانش به انجیر ماند و... مرد. چه آسان از مرگ خود می نوشت،
«حسین پناهی». دوستانش نمی دانند چه روزی مرده است. زمان مرگ را به واسطه
شواهد و ظاهر جسد تخمین زدند. پزشکی قانونی برای روز 17 مرداد جواز دفن
صادر کرد، کارشناسان می گویند 14 مرداد، ما هم می گوییم همان. به تقویم
نگاه کن، 14 مرداد است. روزی که می گویند حسین پناهی، حدودا در آن مرده است
«فروغ»
در زمستان تبخیر شد و حسین در تابستان یخ کرد. انگار شاعر به مرگ خود آگاه
است. فروغ «ایمان آورد به آغاز فصل سرد» و نوشت: «نگاه کن چه برفی می
بارد.» و پناهی می گفت: «ما بدهکاریم به کسانی که صمیمانه زما پرسیدند
معذرت می خواهم، چند مرداد است و نگفتیم چون که مرداد گور عشق گل خونرگ دل
ما بوده است.
... و کسی نمی داند حسین پناهی دقیقا چندم مرداد مرده
است. پس بدهکاریم به سرنوشت مردی که می گویند حدودا در یکی از همین روزها
مرده است. به تقویم نگاه کن، دو سال بی پناهی گذشت.
کسی نمی داند او چه روزی مرده است. طنز تلخی است زندگی مردی که حتی روز تولد هم ندارد.
حسین
پناهی، حدودا در یک سالی متولد شد و حدودا در یک روزی مرد. در شناسنامه،
مقابل کلمه «تولد»، این چند عدد پشت سر هم نشسته اند: 1335، اما نتایج
کالبدشکافی پس از مرگ و آزمایش DNA، سال 1339 را نشان داد. نشان به آن
نشان که حسین پناهی، روزی به مسعود جعفری جوزانی گفته بود: «دوست ندارم
بیش از 40 سال عمر کنم»، عدد دوم نزدیک تر به حقیقت یا حداقل شاعرانه به
نظر می رسد. گرچه حس شعر تنها با به خاطر سپردن یک نکته برانگیخته می شود:
«حسین پناهی در یک شهریور به دنیا آمد و در یک مرداد از دنیا رفت.»
«...
و من چقدر دلم می خواهم همه داستان های پروانه ها را بدانم که بی نهایت
بار در نامه ها و شعرها در شعله ها سوختند تا سند سوختن نویسنده شان
باشند.»
وقتی شاعری بمیرد، تمام پروانه های مرده اش دوباره زنده می
شوند. حالا حسین پناهی در اوج است. همه می خواهند راز پروانه های سوخته اش
را بدانند. نویسنده ای خلاق، بازیگری دوست داشتنی و شاعری فوق العاده
چیزهایی که وقتی زنده بود، نبود، بود
گنجشک، کشیک، کشک. از آغاز
مبهم سرگذشت، فاصله گرفته ایم و سه کلمه مرموز بدون توجیه مانده اند. لحظه
آغاز حرف های دوستان است، برای یافتن پاسخ های هزار سئوالی بی جواب.
«در
کودکی او را به دلخوشی یک حبه قند وادار می کردند. نگهبان شلتوک های برنج
باشد و نگذارد گنجشک ها برنج ها را بخورند. دل کودکانه حسین می شکست وقتی
غروب هر روز به جای قند، تنها کشک شور زیر زبانش مزه مزه می کرد.»
رسول
نجفیان خاطراتش را دوره می کند و به خاطره ای می رسد از کودکی های حسین
پناهی. روزهایی که در روستای دژکوه نگهبان شلتوک ها بود، به وعده حبه قندی
و عاقبت کشک. حکایتی که بعدها شعر شد و از آن بالاتر، حقیقت زندگی حسین
پناهی. «دل ساده برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور گنجشک ها را از دور
و بر شلتوک ها، کیش کن که قند شهر دروغی بیش نبوده است.»
حسین
پناهی، هیچ کس نبود نه نویسنده، نه شاعر، نه بازیگر. او تمام رازهایش را
یک جا حراج کرد. فقط همین، فقط «حراج کردم همه رازهایم را یک جا دلقک شدم
با دماغ پینوکیو و بوته گونی به جای موهایم...»
حکایت «خود بودن»
حسین پناهی را از زبان رسول نجفیان بخوانید: «حسین درون خودش گم بود درون
گرا بود و حوصله آدم ها را نداشت. او همیشه خودش بود. در نقش ها، در شعرها
و نوشته ها. یادم می آید که اولین بار، سال 1359 حسین را دیدم. من در گروه
فیلم و سریال صدا و سیما رفت و آمد داشتم که گفتند یک سری از جنگ زده ها
در قبرستان امام زاده قاسم، به این کارها علاقه دارند. پدر عبدالله
اسفندیاری گفت آنجا جوانی زندگی می کند که با همه فرق دارد و حرف های
جالبی می زند. آن جوان، حسین پناهی بود. آن روزها حسین همراه با همسر و دو
دخترش لیلا و آنا کنار یک مقبره خصوصی زندگی می کردند. بعدها حسین برایم
تعریف کرد که قسمتی از کنار سنگ قبر فروریخته بود و از آن بوی بدی خارج می
شد. همسر حسین در این شرایط وضعیت روحی نامناسبی پیدا کرده بود. شب ها
خواب مرده آن مقبره را می دید که می گفت: «شوکت خانم، چه می خواهید از من
مگر قبر من سفره یا میز است که رویش غذا می خورید» بعدها حسین مرا برد
آنجا و محل زندگی اش را نشان داد. حسین «یک گل و بهار» را از ماجرای زندگی
خودش در قبرستان امام زاده قاسم ساخت. او در کارهای دیگرش هم خودش بود.
مثل «مثل یک لبخند» و یا «دو مرغابی در مه». آن دو مرغابی، حسین و همسرش
بودند که در مه گم شدند.»
زندگی برای حسین پناهی، به قول رسول
نجفیان در کهکشان ها گذشت. او سرش در آسمان بود و تنش روی زمین. مسعود
جعفری جوزانی همین تعریف را با واژه هایی دیگر معنا می کند. «حسین یک سر
بزرگ پرسئوال داشت، یک دل بزرگتر و دستی بزرگتر از دل و سر اگر هزار تومان
داشت و می دانست کسی به آن پول بیشتر از خودش احتیاج دارد، حتما آن را می
بخشید.»
... و این سرگذشت کودکی است که کودکی نکرد و مردی که زندگی نکرد تا نکرده هایش، شعر باشد
گناه
شیرین بود، مثل پپسی . بعضی ها برای رفتن خلق شده اند، برای وداع. همان که
نصرت رحمانی در توصیف کودکی هایش می گفت: «نگاه کن چگونه دست تکان می دهم
گویی مرا برای وداع آفریده اند.» نیازی به مرور آدم های دور نیست. شعر بی
قراری برای رفتن، در زندگی حسین پناهی که می گویند دو سال پیش در یکی از
همین روزها مرده معنی می شود. گذشتن های حسین پناهی از همان ماجرای کشک و
قند شلتوک ها آغاز شد، از حوزه علمیه گذشت، از خانواده عبور کرد و.. از
خود رد شد.
تمام این رفتن ها، حالا پس از عبور از خود پناهی، سئوال
شده اند. چرا حسین پناهی از حوزه علمیه جدا شد و سرگردانی در تهران را
آغاز کرد رسول نجفیان خوب به خاطر دارد: چون گناه، مثل پپسی شیرین بود.
«همسر حسین همیشه از رفتارش گلایه داشت. می گفت پدرم گفت برو همسر این
جوان روحانی شو. اگر دنیا را ندارد، لااقل آخرت را که دارد. حالا حسین به
شهر آمده و دیوانه شده. دیگر من نه دنیا را دارم و نه آخرت. به حسین می
گفتم چرا این رفتار را می کنی می گفت چون گناه شیرین است. به ما می گفتند
نباید پپسی بخورید، گناه دارد. وقتی به تهران آمدم، اولین کاری که کردم،
از یک دستفروش یک پپسی گرفتم. درش تالاپ صدا کرد و باز شد. بعد خوردم و
دیدم که خیلی شیرین است. آن روز نتیجه گفتم که گناه شیرین است.»
حکایت
جدایی حسین پناهی از حوزه علمیه، در ذهن مسعود جعفری جوزانی، خاطره دیگری
است: «زمانی که حسین در حوزه علمیه مشغول به تحصیل بود، یک روز با لباس
روحانیت راهی ده خودشان شد. آنجا پیرزنی مقابل اش ایستاد و گفت تمام
دارایی ام یک کوزه روغن است. در این کوزه یک فضله موش افتاده، تکلیف چیست
حسین نتوانست به پیرزن که تنها دارایی اش همان کوزه روغن بود، بگوید باید
روغن را دور بریزد. گفت به اندازه یک قاشق از دور فضله موش بردار و برای
چرب کردن لولای در استفاده کن. بقیه روغن هم برای استفاده مشکل ندارد. عصر
همان روز وقتی کنار مادرش نشسته بود، به او گفت: مادر یادت است همیشه دوست
داشتی برای چکیده کردن ماست کیسه های خوب داشته باشی مادر با هیجان پاسخ
مثبت داد و حسین بخشی از لباس هایش را به او داد و گفت: این پارچه را از
شهر برای تو خریده ام تا به آرزویت برسی. حسین تا چند ساعت بعد به قطره
های آب که از کیسه های ماست می چکیدند خیره ماند و بعد راهی تهران شد»
شیرینی
گناه، کیسه های ماست، روغن پیرزن و حسین پناهی که هیچ وقت بازیگر خوبی
نبود و خوب تر هم نشد. پاسخ آن سئوال بی جواب روشن است .
آه
کشید و گفت: «کارمند به چای زنده است، هنرمند به تنهایی.» قصه ویرانی حسین
پناهی از همین سر خط شروع شد. او باید تنها می ماند تنها تا چند روز پس از
مرگ.ممکن است بعضی ها در هنرمند بودن حسین پناهی هنوز شک داشته باشند اما
بی گمان کسی نیست که همسر او را هنرمند نداند. حتی دوستان صمیمی اش
«کارمند به چای زنده است، هنرمند به تنهایی.» حسین پناهی این را گفت و
تنها ماند.
«همسر حسین خیلی فداکار بود. تحمل اخلاق خاص او واقعا
هنر می خواست. با این حال، حسین از جایی احساس کرد که باید تنها باشد.
خانواده اش را خیلی دوست داشت اما ناچار شد آنها را راهی زادگاهش کند و در
تهران تنها بماند. حدود 10 سال پیش بود که همسر حسین با بچه ها برگشت ده و
حسین ویرانی را آغاز کرد.»
این برداشت رسول نجفیان از ماجرای جدایی
حسین پناهی و خانواده اش است. اما رد این جدایی را می شود در شعرهای او هم
پی گرفت و به بن بست رسید «مادربزرگ گم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظر بند
سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من من چشم خورده ام من چشم خورده
ام من تکه تکه از دست رفته ام در روز، روز زندگانیم.» در واژه ها، دنبال
راز تنهایی نگردید، مسعود جعفری جوزانی شعر را برایتان معنی می کند. «حسین
همسر و فرزندانش را برگردانده. می گفت خودم گم شده ام. آن بازوبند سبزی را
که مادربزرگ به بازویم بسته بود، گم کرده ام. خودم در این شهر نابود شده
ام، چه برسد به خانواده ام. در کل حسین دنبال تنهایی بود. خودش را از همه
پنهان می کرد. آدم وقتی جویای چیزی باشد، از همه می برد و می رود دنبال آن
هدف.» و حسین تنها ماند. در جست وجوی آن سئوال بی جواب، تا چند روز پس از
مرگ. یک جمله ذهن را قلقلک می دهد: «کارمند به چای زنده است، هنرمند به
تنهایی.»
«بیا زیر چتر
من که بارون خیست نکنه.» هیچ وقت، هیچ کس، هیچ جا نبود که زیر چترش برود.
تمام عمر را دنبال یک «نازی» گشت همان که در شعرهایش یک معشوقه بود، برای
جلد کتاب طرح شد اما آدم نشد. نازی نداشته اش را می شود به نام های دیگر
هم صدا کرد و جواب نشنید: آرزو، نیاز و رویا، که خواب به چشم هایش نمی آمد
تا لااقل در عالم خواب به او برسد نازی نبود، بود. «می گفت من فقط یک نازی
می خوام. یکی که منو درک کنه. نفرت داشت از دخترهایی که نمی فهمیدند و می
خواستند به او بفهمانند که درکش می کنند.»
رسول نجفیان تنهایی های حسین پناهی را به خاطر می آورد و در خاطرات نازی زنده می شود.
«همیشه
در این کهکشان راه شیری دنبال یک نازی می گشت. کسی که عاشق باشد و با او
از گزند باران های سمی روزگار، زیر چتر پناه ببرد. اما هرگز نازی نیامد...
آخ اگر نازی آمده بود. آخ اگر رویا، تنها یک نام از دایره المعارف بی
پایان نام ها نبود. روز، روز زندگی با نازی که نبود، گذشت تا روزی که یک
شعر، دیگر رویا نبود: «... و این چنین شد که پنجره را بستیم و در آن شب
تابستانی من و نازی با هم مردیم.»
دغدغه
های یک فرار، زندگی در قبرستان امامزاده قاسم، یک گل و بهار و دو مرغابی
در مه صدای شهرت در اوج بود. پس فصل سقوط چگونه آغاز شد
حسین پناهی
را با نقش های همیشه خاص اش به ذهن سپرده ایم. خیلی ها حق دارند خیلی
سئوال بپرسند تا بلکه راز انزواطلبی حسین پناهی برایشان حل شود.
از
نانوشتنی ها که بگذریم می رسیم به شنیدنی های دوستانش، بخوانید: «اگر می
گذاشتند کارش را پیدا کند، امروز از خاطراتش حرف نمی زدیم. نمی گویم حسین
ایراد نداشت اما ایرادهایش هم از همان سرخوردگی بود. حسین خیلی دوست داشت
کاری بسازد از جریان زندگی یک طلبه جوان. متولیان فرهنگ او را حمایت
نکردند اما از کارهای معمولی دیگران حمایت می کردند. این مسائل البته برای
همه پیش می آید، با این حال حسین حساس بود. او مثل ما پوست کلفت نبود. حتی
در برخوردهای روزمره، تحمل نداشت کسانی را که حس شاعرانه ندارند، کنارش
باشند این برخوردها، این بی توجهی ها او را ویران کرد.»با حرف های رسول
نجفیان قانع نشدید حق با شما است، این انزوا، تنها حاصل عوامل بیرونی
نبود. حکایت در خود فرو رفتن حسین پناهی را با زبان مسعود جعفری جوزانی
ادامه می دهیم.
«شاعر بود. از بد حادثه، زمان و مکان شاعر را تحمل
نمی کند. شاعری بود که از راه شعر گفتن نمی توانست زندگی کند و بیشتر به
این دلیل بود که بازی می کرد. این مسائل حسین را رنج می داد. سرش در عرش
سیر می کرد اما مثل هر آدم دیگری پایش در گل بود. زندگی او را چسبانده بود
به زمین. موقعیت خوبی نداشت که صرف نوشتن کند. حسین نمی توانست برای نان
درآوردن مدح کسی را بگوید. او همیشه این مشکل را داشت که می خواست پرنده
باشد. اما به قول خودش، انسان پرنده نامرغوبی است.»
... و این فصل
سقوط حسین پناهی بود. فصلی که از ترس سوز کشنده بیرون، حسین موفقیت را پشت
دیوارها حبس کرد تا در خلوت یک شب تابستانی بمیرد
رسول
نجفیان: «حسین معمولا بی پول بود. یک بار برای تمرین دو مرغابی در مه،
تاکسی سوار شدیم و از سر جام جم آمدیم خیابان فرشته. آن موقع 200 تومانی
تازه آمده بود و کرایه ما می شد پنج تومان. حسین همین طور بی دلیل از
راننده تاکسی خوشش آمد، 200 تومان داد و پیاده شدیم. راننده گفت صبر کن،
بقیه اش را بگیر. حسین گفت بقیه اش مال خودت. راننده فکر کرد پول تقلبی
داده ایم. حالا حسین هم زده بود زیر خنده. راننده عصبانی شده بود که
مسافران تاکسی گفتند پول درست است، گفت مگه شما دیوانه اید بعد حسین گفت:
می بینی وقتی آدم می خواد فردین بازی هم دربیاره، کسی باور نمی کنه. لابد
به قیافمون نمی آد از این غلطا بکنیم.»
رسول نجفیان: «حسین برای بازی در یک گل و بهار مرحوم مقبلی را انتخاب کرده بود. پرسیدم چرا گفت چون سیب را با پوست می خورد.»
رسول
نجفیان: «یک بار حسین هوس کرد کنار جوی خیابان ولی عصر لم بدهیم و خیام
بخوانیم. شرط کرد که هر کس هم رد شد و هر چه گفت اعتنایی نکنیم.»
مسعود
جعفری جوزانی: «یک روز حسین آمد دفتر و پول لازم داشت. من 15 هزار تومان
داشتم که به او قرض دادم. بعد آبدارچی آمد و پنج هزار تومان وام می خواست.
من واقعا پول نداشتم که به او بدهم. بعدها فهمیدم که حسین قبل از رفتن پنج
هزار تومان از پول خودش را به آبدارچی داده.»
رسول نجفیان: «یک بار
با حسین رفتیم حوزه هنری که برای کارش صحبت کند. با طرح او موافقت نشد.
حسین از حوزه پول گرفته بود. آمد بیرون و گفت پول ها را نمی خواهم. عصبانی
بود و پول ها را پرت کرد داخل جوی آب. آب پول ها را برد و حسین نشست کنار
خیابان گریه کرد.»
مسعود جعفری جوزانی: «یکی از بزرگترین دلایل
انزوای حسین برخورد بد اطرافیان بود. یادم می آید، یک روز گریه می کرد و
فرو ریخته بود. یکی از مسئولان صدا و سیما در آن زمان توهین بدی به او
کرده بود. گفتم ایرادی ندارد من یک طرح دارم که تو نقش اولش هستی. گفت آقا
من چشمام روشنه یا موهام بوره. خودش می گفت هلوی چروکیده. سایه خیال را
برایش نوشتم که با آن دیپلم افتخار برد و بعدها آژانس دوستی هم 80 درصد به
خاطر رضایت حسین پناهی ساخته شد.»
مسعود جعفری جوزانی: «سال 1998
وقتی تیم ایران، استرالیا را برد و به جام جهانی رفت، ما همه یک جا جمع
شده بودیم و بازی را تماشا می کردیم. آن زمان تمام دارایی حسین 100 هزار
تومان بود. در هیجان احساسات، آنقدر ذوق زده شده بود که تمام پول را به
هرکس از راه رسید، بخشید.»
رسول نجفیان: «همیشه از قیافه خودش
ناراضی بود. می گفت من یک فتوکپی خراب شده ام از خودم. انگار خداوند وقت
پرینت گرفتن دستگاهش خراب شده.»
مسعود جعفری جوزانی: «یک روز گفت
نمی خواهم بیشتر از 40 سال زندگی کنم. می گفت عزرائیل هم راه خانه ما را
گم کرده بس که جابه جا می شیم.»
عبدالله اسفندیاری: «حسین عادت داشت
استکان و نعلبکی چای را نشسته بگذارد. از اینکه استکان و نعلبکی، پس از
مدتی به هم می چسبیدند خوشش می آمد. یادم می آید یک روز راننده رفته بود
دنبالش تا بیاید سر تمرین یک سریال. حسین رفته بود حاضر شود راننده هم از
سر دلسوزی در این فرصت تمام استکان و نعلبکی ها را شسته بود. حسین آن قدر
ناراحت شده بود که دیگر نمی خواست کار کند.»
رسول نجفیان : «آخرین
بار حسین را دو ماه قبل از فوت اش، در برنامه خودم در شبکه جام جم دیدم .
گفتم حسین جان ماما فاطی مادر خودم که حسین خیلی دوستش داشت مرد و تو
نیامدی مجلس ختم. گفت مرده که مجلس ختم مرده نمی ره. آن شب حس کردم این
آخرین دیالوگ من و حسین است و بود.»
12 مرداد 1383: حضور در استودیو دارینوش و ضبط صدا برای تکمیل آخرین قطعه کاست سلام، خداحافظ.
13 مرداد 1383: کسی غیر از خرید دو بسته سیگار از بقالی محل، چیز دیگری نمی داند.
14 مرداد 1383: روزی که می گویند حسین پناهی حدودا در آن مرده است.
15 مرداد 1383: حسین پناهی از بقال محل دو بسته سیگار نخرید.
16 مرداد 1383: زنگ تلفن خانه یک مرده قطع نمی شود.
17 مرداد 1383: عاقبت حسین پناهی کشف شد.
کلمات کلیدی :
¤ A.l.e.A.h.m.a.d ¤ | ساعت 10:35 عصر یکشنبه 88/4/21
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
-=[بازدید امروز]=-
8
-=[بازدید دیروز]=-
1
-=[کل بازدیدها]=-
82804
-=[ آرشیو ]=-
-=[لینک به وبلاگ]=-
-=[وضعیت من در یاهو]=-
:: خبرنامه وبلاگ ::