سفارش تبلیغ
صبا ویژن

Hossein Panahi

A.l.e.A.h.m.a.d

چهارشنبه 6 آبان 1383-روزنامه هموطن سلام

حرف‌های اکبر عبدی در مراسم بزرگداشت حسین پناهی
در یاسوج


سینما - سرفیلم دیالوگ‌ها را می‌نویسند و از چند وقت قبل به ما می‌دهند که
بخوانیم وحفظ کنیم ولی باز هم اشکال داریم، چه برسد به سخنرانی!
متاسفانه یا خوشبختانه من حرف زدن خیلی خوب بلد نیستم به دلیل این که من
تراشکاری و قالبسازی خواندم و سواد آکادمیک ندارم و الان هم اگر قراره وقت
شما را بگیرم، یک بخاطر این که دستور داده‌اند و دو، این که احساسات درونم
را در مورد... حسین عزیز یک جوری برای همشهریانم و هم محله‌ای‌های حسین بگم.
ضمن عرض سلام خدمت همه حسین دوستای عزیز و خدمت همه مردم شریف و هنردوست و
هنرمند یاسوج. استاد کاویانی گفت ماها اولین بار کجا با حسین عزیز آشنا
شدیم. من نقش بابای حسین را بازی می‌کردم در محله بهداشت و حسین هم نقش پسر
من را بازی می‌کرد و هر دو بشر اولیه می‌شدیم. شاید به دلیل این که جفتمون
درون کودک و ساده‌ای داشتیم. این انتخاب صورت گرفته بود البته حسین از من
خیلی شریف‌تر بود.
من چون هفت سال توی بازار شاگردی کردم یک سری زبلی‌ها و سیاست‌هایی دارم
ولی حسین خیلی آدم شریفی بود. ما به اتفاق استاد کاویانی و مرحوم ژیان و
بقیه دوستان بیشتر محو شخصیت حسین شده بودیم که این آدم چقدر بی‌نیاز است و
چقدر راحت زندگی می‌کند. بشر از وقتی که حس نیاز می‌آید سراغش، دیگه برای
خودش زندگی نمی‌کند و در خدمت اون نیاز است. از روز اولی که حسین را شناختم
این حس نیاز را در خودش کشته بود و اصلا نیازی نداشت. شاید جالب باشد
براتون بدانید که حسین در تهران چطوری زندگی می‌کرد. یادم می‌آید یک روز به
اتفاق حسن میرباقری سراغش رفتیم. توی محله مجیدیه توی یک اتاق یک چراغ
والور داشتند که هم روش غذا گرم می‌کردند و هم چایی درست می‌کردند و هم
برای گرم کرد. اتاق استفاده می‌کردند. درست زمانی بود که گفت‌وگوی من و
نازی را کار کرده بود یا فیلم سایه خیال را بازی می‌کرد. یک آدم هنرمند مثل
حسین نباید زندگی مادی‌اش اینگونه بود.
تا جایی که می‌دانید هراز گاهی از زن و بچه دور بود. می‌گفت روی شغل
وامونده ما نمی‌شه حساب کرد اکبرجون، مثل مقنی‌ها می‌مونیم یه وقت‌هایی کار
هست ولی از پاییز به بعد باید برویم زیر کرسی تخمه بشکنیم و منتظر زنگ در
بمونیم، چون حسین تلفن هم نداشت.
رسید به جایی که بهش جایزه دادند برای یک فیلمی، سه دنگ یک خانه‌ای را که
از کرج فاصله داشت خرید. آب گرم‌کن نداشت، ولی همیشه خوشحال بود، اگه پولی
داشت با رفیق‌هاش می‌خورد. یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از
ماشین پیاده شد بدون کاپشن، گفتم حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی
سرما می‌خوری؟! گفت: کاپشن قشنگی بود نه؟
گفتم، آره گفت من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که اون هم
دوستش داشت و هم احتیاجش داشت، من فقط دوستش داشتم.
ما از هنرمند انتظار داریم صادق باشه، انسان باشه و خاکی باشه. بعضی وقت‌ها
هنرمند بودن به آدم بودنه و سخت است هنر انسان بودن. من سه سال پیش رفتم
مکه و با خدا صحبت کردم، گفتم خدایا من یه قولی می‌دهم ولی نمی‌تونم صد در
صد قول بدهم، نود درصد سعی می‌کنم دروغ نگم؛ آقا اینقدر سخته، اینقدر سخته
که بعضی وقت‌ها می‌گویم خدایا من می‌آیم پیشت توبه کنم؛ آخه نمی‌شه! حسین
آدم بسیار راستگویی بود و اصلا حس نیاز نداشت. درون کودکش را هیچ‌وقت اجازه
نداده بود که بزرگ بشه چون آدم وقتی بچه است تمام زندگی‌اش با یک شکلات این
ور و اون ور می‌شود. ما می‌توانیم ساعت‌ها راجع به خصوصیت‌های شیرین حسین
حرف بزنیم، ولی چه فایده حسین که زنده نخواهد شد. به نظر من دست به دست
بدهیم کاری کنیم که وقتی آدم‌هایی مثل حسین از پیش ماه می‌روند ما روسیاه و
خجالت‌ زده نباشیم. چرا باید برای حسین ماشین پراید سوار شدن آرزو باشد.
بعد از کار آقای لیالیستانی یک پراید می‌خرد و ... متاسفانه وقتی حسین فوت
کرد من کانادا بودم و سه چهار هفته است که آمدم، آنجا که شنیدم به قول آقای
کاویانی باورنکردنی بود. چون حسین آدمی نبود که حسود باشد، آدمی نبود که
حرص داشته باشد، چون آدم‌هایی که اینطوری هستند ممکنه سکته بکنند ولی آدمی
مثل حسین چرا؟!!
بیشتر با خودم هستم؛ سعی می‌کنم دروغ نگم، سعی می‌کنم سالم باشم، سعی
می‌کنم عاشق باشم، سعی می‌کنم اگر یه روزی نتوانستم مثل حسین باشم حداقل
ادای حسین و آدم‌های مثل حسین را دربیاورم. چون دنیای ما به قدری صنعتی و
مزخرف شده که بشر خسته است و افسرده، مرض قند بیداد می‌کند، جوان‌هامون
ناخن‌هاشون را می‌خورن، دست و پاشون را تکان می‌دهند ... می‌گن وای به روزی
که بگندد نمک، من که باید بخندانم مرض قند گرفتم بنابراین سعی کنیم که
عاشقانه هم دیگر رو دوست داشته باشیم و به همدیگر دروغ نگوییم. ما با
اون‌ور آبی‌ها فرقمان توی معرفت و انسانیتمون است. دلم می‌‌خواست برای
عروسی بچه‌های حسین می‌آمدم ولی خب قسمت این بود که اینطوری خدمت شما برسم.
دلم نمی‌‌خواست گریه کنم ولی دست خودم نبود ... نوکر همه شما. انشاء‌الله
که همیشه شاد باشید.
 


کلمات کلیدی :
¤ A.l.e.A.h.m.a.d ¤ | ساعت 5:59 عصر یکشنبه 88/4/21
نوشته های دیگران ( )

http://www.sedayedalat.com/fa/rss.aspx